خاطرات بارانی

بزرگ شدن رو دوست ندارم،اینقدر که ازش متنفرم... وقت بزرگ میشی باید کارایی رو انجام بدی که شاید اینقدر جالب نباشه... وقتی بچه بودم و به بعضی از ادم بزرگا نگاه می کردم با خودم می گفتم چطور میشه یه آدم دروغ بگه مگه نمیدونه که باید یه روزی تاوان پس بده...یجا دروغ یه خاطرات بارانی...ادامه مطلب

... هر روز بعد ازظهر ها بغض آسمون میترکه و بوی خاک نم زده مشام هارو نوازش میده... آسمونِ ابری و گرفته با چشمات بازی میکنه و... یه سکوت دوست داشتنی از جنس صدای بارون همدم ثانیه هات میشه... برق چشمای آسمون هوش و از سرت میپرونه ... صدای باد،بین زلف های خاطرات بارانی...ادامه مطلب

...

کوهیم ما تا ایستادیم روی پاهامون

ماهیم تا خورشید باشه رهبر رامون

 

آزاد ...آزاد از ماییم و من فانی در الله ایم

با روحِ در زنجیر ،آزادی  نمی خواهـــــیم

...

 

پ.ن:آهنگ حامد زمانی با عنوان آزادی...

خاطرات بارانی...

چند وقتیِ هوای دلم ابریه... از اون ابر هایی که هر لحظه امکان داره بغضش بترکه و بارونی بشه... احساس میکنم یه عمر در مورد همه ی چیز های خوب فقط شعار دادم... احساس میکنم با معیار های زندگیم فاصله گرفتم...خدایا دلم گرفته... یه عالمه... امروز کلی فکر کردم خاطرات بارانی...ادامه مطلب

i think a bout every thing... for example: there are many questions in our mind but it is not nessesery for us to find the answers of our questions... but why?

why do we forget our question?

 what do you think about it?

خاطرات بارانی...

چقدر خوبه تو دلت حرف بزنی و اونی که هم صحبتتِ بشنوه...

لذت بخشه صداش کنی و تو دلش بهت جواب بده...

دوستداشتنیِ وقتی همیشه باهاته...

دلگرم کنندس وقتی هواتو داره...

خواستنیِ وقتی میخوادت..

دیدنی ِ وقتی تعظیم میکنی در برابرش

و ستودنیِ وقتی  سجده میکنی به درگاهش ...

بهترین،برای نیایش ...

و برترین،در جایگاه یک باور قلبی...

...

...خدایا براستی تو کیستی که هیچ صفتی قادر به توصیفت نیست...

خاطرات بارانی...

امروز 2/2/96 ، آخرین روزیه که درست و حسابی مدرسه رفتیم یعنی دیگه تموم شد... یکم کلیشه ای اگه بگم چقدر زود گذشت ولی هرچی از عمرت میگذره بیشتر این موضوع و درک میکنی... یادش بخیر ، روز اولی که قرار بود برم دبستان یه هول و استرس عجیبی داشتم ولی اصلا به خودم اجازه نمیدادم که بخوام گریه کنم ، راستش خیلی زودم با فضاش خو گرفتم،        تا سال چهارم فکر میکردم مدرسه بدترین اتفاق زندگیه ه خاطرات بارانی...ادامه مطلب

فقط چند دقیقه ی دیگه سال نو میشه ساعت ...13:54

سال نو مبارک

خاطرات بارانی...

one where i saw the person that thanked god becouse it was possible for her to write English and any body around her didnt know English.

that post and that person were intersting for me and i have decided to write this post ...

I thank god becuse i have a good life and good family.

I thank god too...  :)

خاطرات بارانی...

سلام.

امروز بعد کلی کلنجارذهنی تصمیم گرفتم بیام اینجا و اولین پستم را بذارم...

یکم مشغلم زیاده و زمان اضافی ندارم اما بالاخره اومدم..

راستش همیشه دوست داشتم خاطرات روزانمو یه جایی ثبت کنم ،خوب چون سرو کارم با دنیای مجازیه پس تصمیم گرفتم تایپشون کنم ...شاید یه روزی نیاز باشه دوباره مرورشون کنم...

فعلا برا شروع کافیه... رسیدگی به سایت و گذاشتن یه آهنگ لایتم بمونه برا بعد...

پ.ن:با آرزوی موفقیت برا خودم...

خاطرات بارانی...